ای روز بــــرآ...

ساخت وبلاگ
الان اونجایی از زندگیم هستم که منتظرم ثارو بیاد دستمو بگیره و ببره به جنگل. تا بتونم دور از کثافت زندگی معمول تمامی جوهر حیات را بمکم و هرآنچه را که زندگی نیست ریشه‌کن کنم.  + ترجیحا جنگلش کوهستانی باشه. ++ شایدم بخوام به شخصیت‌هایی که خلق کردم ملحق شم. به هرحال اونم یه نوع جنگله! پ.ن: گاهی حس می‌کنم آدما از حضور و محبتشون یه زنجیر طلایی میسازن و میندازن گردنت و هربار سعی کنی اندکی آزاد باشی سرش رو می‌کشن و با غروری حق‌به‌جانب بهت یادآوری می‌کنن مدیون و دربند این محبتی. کاری می‌کنن از کمی استقلال احساس گناه کنی. از این لحاظ این حس یه جور موهبت و نفرین توامانه! ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 10 خرداد 1403 ساعت: 19:32

دیدین وقتی یه آدم امن یا جالبی رو بعد از مدت‌ها می‌بینید و متوجه میشید همون همیشگیه چقدر احساس امنیت و راحتی می‌کنید؟ ممکنه حتی تغییراتی هم کرده باشه‌ها ولی حس می‌کنی خودشه. اون "من" هنوز اون داخله. خب برعکسش هم هست. وحشت از تماشای نسخه جدید از یه آدم امن قدیمی که متوجه میشید جنون از چشماش می‌تابه؛ مثل یه برق نامرئی! و حس می‌کنید یه نفر رو اون داخل گروگان گرفتن و انداختن کنج سیاهچال. چون این نسخه‌ای که می‌بینید نمی‌تونه یه آدم واقعی باشه. اونجاست که یخ می‌کنید، گر می‌گیرید و دنبال اولین فرصت هستید که از اون مکان فرار کنید. شاید بتونید از این درک شوم نجات پیدا کنید که آدمی که می‌شناختید دیگه وجود نداره. ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 1 خرداد 1403 ساعت: 14:31

قصد داشت از زیر زبانش حرف بکشه، اما فقط یه جواب/سوال گرفت:

- موندم خدا چرا ما رو با شما امتحان کرد؟*

و خب این حرف بعد از حدود ۶ دهه هنوز درسته.

*یه دیالوگ از یه فیلم معاصر که کهنه نمیشه.

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 1 خرداد 1403 ساعت: 14:31